امين قافله نور: برگزيده شعر معاصر مذهبي درستايش پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله

مشخصات كتاب

سرشناسه : طاهريان، اميرمسعود، 1355 - ، گردآورنده

عنوان و نام پديدآور : امين قافله نور: برگزيده شعر معاصر مذهبي درستايش پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله/ تنظيم و گردآوري اميرمسعود طاهريان

مشخصات نشر : مشهد: شركت به نشر، 1382.

مشخصات ظاهري : ص 132

فروست : (شركت به نشر؛ 474. برگزيده شعر معاصر مذهبي در ستايش پيامبر اكرم(ص)1)

شابك : 964-333-726-x(دوره) ؛ 964-333-734-0

وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي

يادداشت : كتابنامه: ص. [131] - 132

عنوان ديگر : برگزيده شعر معاصر مذهبي در ستايش پيامبر اكرم(ص)

موضوع : محمد(ص)، پيامبر اسلام، 53 قبل از هجرت - 11ق. -- شعر

موضوع : شعر مذهبي -- قرن 14 -- مجموعه ها

موضوع : شعر فارسي -- قرن 14 -- مجموعه ها

شناسه افزوده : شركت به نشر (انتشارات آستان قدس رضوي)

رده بندي كنگره : PIR4191/م35ط2

رده بندي ديويي : 8فا1/6208351

شماره كتابشناسي ملي : م 81-37956

ص:1

[مقدمات پژوهش]

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

[تقريظ دكتر رضا اشرف زاده]

(تقريظ) از ديرباز و از همان صدر اسلام، عاشقان خاندان رسالت و دوستداران حق و عدالت، پيوسته در اين انديشه بوده اند كه ارادت خود را به اهل طه و ياسين، به نوعى اظهار نمايند، زيرا كه اين خاندان را مهبط نور خداوندى و منزلگه وحى الهى مى دانسته اند و پيوسته، حق را در كردار و رفتار و گفتار آنان مى جسته اند، مدح اين خاندان گرامى را مايه سربلندى و گدائى در كوى آنان را پيرايه پادشاهى مى شمردند.

شاعران- كه عاطفى ترين افراد در دريافت الهامات هنرى اند- خصوصا آنان كه مشمول امر ذكر اللّه كثيرا مى شوند، مدح پيامبر گرامى و ائمه اطهار را با ذوق آتش خير خود، در طى تاريخ زندگى و حيات خود مى سرودند و به آن افتخار مى كردند، زيرا كه با اين كار، خود را در سفينه اهل بيت به حساب مى آوردند و نجات و رستگارى را با چنگ زدن به اين كشتى نجات مى دانستند.

اين گروه با تشبه به كار خداوندى- كه اولين مداح رسول خدا، خداست- ديوان خود را عطر آگين مى نمودند و زمانى كه براى اين كار صرف مى كردند، بهترين زمان و ليلة القدر مى شناختند و به اعتبار اين كه مدح فضيلت، باعث فضيلت مى شود، به اين ستايش، مى باليدند. بعضى از اين شاعران، چون حسّان بن ثابت قروه انصارى در شعر عرب، خاقانى شروانى و امامى هروى در شعر

ص:6

فارسى شاعر رسول خدا شناخته مى شدند اين يك خود را حسّان عجم مى شمرد و آن ديگر تخلص خود را به تبع امام بر حق، امامى مى گفت. در كنار اين شاعران گروهى ديگر با خوشه چينى از خرمن شعر شاعران گران مايه و براى اين كه در اين افتخار شركت نمايند به جمع آورى سفينه هايى از شعر شاعران پاك دل و طوطيان سدره رسالت، پرداختند كه اجر تمامى آنها نيز كم از شاعران اشعار نيست.

كتاب حاضر مجموعه اى است از سروده هاى مذهبى معاصر، كه مشتاقان و دوستداران، با مطالعه آن لذّت و بهره معنوى كافى خواهند برد. سعى آقاى طاهريان در جمع آورى اين اثر مشكور باد!

دكتر رضا اشرف زاده

ص:7

[مقدمه مؤلف]

(مقدمه) اگر نگاهى به روند تاريخ ادبيات مذهبى در ايران بيفكنيم اين نكته روشن مى شود كه همواره ادبيات مذهبى در ارتباط با نوع حكومت ها بوده است. تا قبل از دوره صفويه اقبال به شعر مذهبى و مذهبى سرايى كم بود و آنچه تا اين دوره مشاهده مى شود، به صورت نعت پيامبر (ص)، امام على (ع) و ديگر صحابى پيامبر و گاه كنايه وار از حادثه كربلا سخن گفتن است.

در عهد صفويه و با توجه به اقبال پادشاهان صفوى به مذهب تشيّع، ادبيات مذهبى مورد استقبال بيشتر قرار گرفت. محتشم كاشانى از جمله شاعران شاخص دوره صفوى است.

اين دور همچنان تا حضور نادرشاه در صحنه سياسى ايران ادامه داشت. با حضور نادرشاه در صحنه سياسى ايران و با توجه به سنّى مذهب بودن وى، شعر مذهبى رو به افول نهاد. امّا با شروع حكومت زنديه دوباره رشد كمّى شعر مذهبى از سر گرفته شد و تقريبا از زمان مشروطه به بعد پايگاهى قوى در نزد مردم يافت و با پيروزى انقلاب اسلامى تبديل به جريانى قوى در صحنه ادبيات شد. از بزرگترين شاعران مذهبى دوره مشروطه عمّان سامانى بود كه استوارى سخن پارسى را با پرداخت هاى عالى و تازه از تاريخ مذهبى در هم آميخت و در شعر مذهبى اين دوره فرازهايى ژرف آفريد.

اين فراز و نشيب در شعر مذهبى باعث فراز و نشيب محتوايى آن نگرديد.

تغيير كاركرد شعر مذهبى از حالت شخصى به حالت اجتماعى در مشروطه به

ص:8

وقوع پيوست، شعر مذهبى به عنوان موضع انتخاب شد و به عنوان حربه اى در مقابل شاعران به اصطلاح روشن فكر مطرح گشت. تا اين دوره بيشتر آثار مذهبى در قالب هاى قصيده، مثنوى، تركيب بند و ترجيع بند بود و در اين دوره غزل مذهبى مورد توجه بيشتر قرار گرفت. رويكرد دوباره به شعر مذهبى ناشى از پيروزى انقلاب اسلامى و شروع حاكميت مذهبى بر مردم و طرح جامعه شيعى به عنوان بزرگترين تغيير در جغرافياى تفكر و سياست اجتماعى، باعث تحوّل در ادبيات ايران و طرح بسيار قوى ادبيات مذهبى شد.

در اين دوره غزل مذهبى تقريبا فراگير شد و شعر مذهبى تحت تأثير تغييرات شعر آزاد و غير مذهبى متحول گشت. تغيير نگرش نسبت به شعر مذهبى از ديگر ره آوردهاى اين جريان فكرى بود. با نگاهى به سرچشمه هاى حضور مذهب در ادبيات و تطبيق شعر گذشته با اين چشمه ها، خواهيم ديد كه شعر مذهبى در چند حيطه به فعاليت بيشترى پرداخته است:

«1) با آوردن تلميح از قرآن و حديث شريف، سعى در بيان انديشه و موضعى را دارد.

2) با بهره گيرى از سيره، زندگى و اخلاق پيامبر (ص) و ائمه (عليهم السلام) و بزرگان اسلام به موعظه مى پردازد.

3) با بيان حماسه هاى دينى و قصص اسلامى، سير روايت گرى و تعليم را به پيش مى گيرد.

4) با طرح وقايع زندگانى پيامبر (ص) و ائمه (عليهم السلام) و بزرگان دين به صورت مدح يا مرثيه، ايجاد حسّ احترام و همدردى و تكريم نسبت به ايشان را در پى دارد.»

مضامين طرح شده در بسيارى از آثار، شعر ديروز را به سمت حكايت، موعظه و تعليم سوق مى داد. امّا در شعر امروز «اگر شاعر حكايت كند، تشريح نمايد و تعليم دهد، شعر نثر مى شود و شاعر قافيه را مى بازد. مخاطب جدّى

ص:9

شعر امروز دوست دارد راهبرش داراى مقام تفكر و استوارى سخن باشد.

ديگر روايت گرى آن هم به صورت مرسوم آن- خواه پر رنگ و خواه كم رنگ آن- شايسته خواننده عميق و انديشمند نيست و اين حركتى است كه از زمان شروع آن مدت زيادى نمى گذرد.

در چشم مخاطب شعر امروز، شعر مذهبى عرصه تنگ مجاليها نيست.

ميدان تكرار در تكرار نيست. ادبيات مذهبى سرزمين دانايى در سرودن، توانايى در پرداخت مضامين انسانى است. جايگاه كشف و شهود است و شاعر در آن به مقام نائل مى شود. رسيد نگاه ذهن و زبان است. آنچه در جعبه جزم انديشى و سست گويى و تكرار در تكرار است، شعر مذهبى نيست.

شاعرانى كه آگاهانه مى سرايند، در سرزمين شعر مذهبى بلوغ مى يابند و اثبات آگاهانه گفتن شان بيش از پيش در آثار مذهبى شان نمود مى يابد.

از ديگر عوايد تغيير در جريان شعر مذهبى پس از انقلاب، پر رنگ شدن نقش آگاهى و بينش دينى در ادبيات مذهبى بود. نقش آگاهى از تاريخ و رسيدن به بينش دينى را كمتر كسى مى تواند در قوى بودن يك اثر ناديده بگيرد. اگر در گذشته شعر مذهبى در حيطه چند موضوع مى چرخيد و حتى فلسفه طرح آن مضامين هم روشن نبود، پس از انقلاب به يمن چند عامل بعضى از شاعران به فلسفه و بينش خاصى در مضامين دينى رسيدند. در وهله اول مطالعات دقيق و عميق كه در حوزه مفاهيم دينى داشتند، يارى رسان آنها بود. در وهله بعد حضور شخصيت هايى روشن بين كه در ارائه بينش مذهبى به جامعه از هيچ كوششى فروگذار نكردند، تعدادى از كلمات را كه از معناى حقيقى شان به دور افتاده بودند مورد باز آفرينى قرار دادند و اصالت بعضى از اصطلاحات را روشن ساخت. هم زمان با اين مورد حضور شخصيتى مانند استاد مرتضى مطهرى كه در پيرايش تاريخ مسائل دينى مؤثر بود؛ شخصيتى كه تمام همت او صرف زدودن بدعتها و ناروايى هايى كه بر تاريخ اسلام شده

ص:10

بود، گشت.

اين تلاشها مورد توجه شاعران قرار گرفت و جريانى اصلاح طلب در شعر به وجود آمد كه از يك طرف سعى در باز آفرينى شخصيتهاى تحريف شده دينى نمودند و از طرف ديگر در دادن بينش دينى به جامعه و تغيير ساختار فكرى در حيطه ادبيات گام برداشتند. نتيجه نگرش تاريخى صحيح به واژه ها و همراهى با اصالت آنها، در كنار پروراندن انديشه در پس استفاده از هر عنصر مذهبى، شعر را از حالت روايى و تك زمانى بودن به عرصه ادب فرازمانى كشاند و در آثار اين شاعران فرازهايى ژرف و استوار آفريد.

امّا در كنار تغيير در زبان و تصوير و افزايش آگاهى و تغيير كاركرد شعر مذهبى، هنوز در رسيدن به تكامل فكرى در آثار مذهبى راهى دراز فرارو داريم. هر واقعه تاريخى داراى دو ساحت ظاهرى و باطنى است. راهيابى به ساحت ظاهرى از طريق ديدن و شنيدن و خواندن صورت مى پذيرد و دستيابى به ساحت باطنى از راه كشف و شهود مى باشد. رسيدن به ديدگاه اشراقى نسبت به وقايع، شعور جارى امّا پنهان در حادثه ها را تشكيل مى دهد و اين شعور است كه انسان را از رفتن به بيراهه نجات مى بخشد. واقعه اى مانند عاشورا را در نظر مى گيريم. «در كربلا سه عنصر حماسه، پيام و سوگ است»، در اين ميان سوگ نيز در دو قسمت تشخص مى يابد: قسمت اول در حيطه معنايى آثار و قسمت دوم در كاربردهاى واژه نگارى مى باشد. در حيطه معنايى مضامين مذهبى در راستاى سه اصل «گريه محورى»، «ازدحام طلبى» و «رضايت مندى عمومى» قرار گرفتند. در حيطه واژه نگارى گاه آگاهانه و گاه به سبب در مضيقه ماندن قافيه و رديف و اقتضاى وزن، صفات غير عالى مورد استفاده قرار گرفتند. به پيام واقعه پرداخته نشده و راز و رمزهاى حاضر در واقعه طرح نگرديد. همه موارد ذكر شده در اثر نرسيدن شاعر به ديدگاه اشراقى نسبت به وقايع مذهبى كه همان شعور شعر مذهبى را تشكيل مى دهد،

ص:11

مى باشد. در ساير وقايع مذهبى هم وضع بدين منوال است و بعد از هزار و اندى سال از زندگى ائمه (عليهم السلام) هنوز ساحت ظاهرى وجود ائمه بر ساحت معنوى وجودشان در ادبيات رجحان دارد. اميد كه شكوهمندى شخصيت و ابعاد معنوى ائمه اطهار ادبيات ما را به سمت ناگفته هاى مورد نياز انسان معاصر رهنمون سازد.

دفتر حاضر جهت عرض ارادت به پيشگاه ائمه اطهار و آشنايى شما عزيزان با، اصل تلاش 25 ساله شاعران مسلمان ايران زمين تدوين يافته است.

اميدواريم اين تلاش بابى هر چند كوچك در اعتلاى صحيح شعر دينى باز گشايد و مقبول حضور شما واقع گردد.

امير مسعود طاهريان

ص:12

ص:13

آفرين محمد (ص)

نه جلوه بود و، نه رنگ اين رواق الوان را نه بر ستاره بر آورده چرخ دامان را

نه جويبار زمان در فراخناى مكان نه پرتويى به چراغ زمانه كيهان را

نه نيز هيچ فرود و، نه نيز هيچ فراز نه هيچ نقش پديد اين بلند ايوان را

حيات را پرو، بال تو را نه بر بسته ترانه سوخته، مضراب نغمه افشان را

درونِ پرده يكى راز بود پرده نشين به پرده، راه نه حاجب، نه نيز دربان را

نه نور بود و، نه ظلمت، نه جنبش و، نه سكون نه راز پنهان آگاه، راز پنهان را

ص:14

وجود نغمگى و، نغمه بود و، چنگى و چنگ فرو گرفته نشيدِ هزار دستان را

نه نيز پردگى و پرده دار، نى پرده نه هيچ بود پديد و، نمود، امكان را

وجود يكسره تنهايى و، به تنهايى گرفته خلوت و، در پا كشيده دامان را

كسى نداند تا از چه رو، دگر سان كرد به گونه دگر آن شيوه دگر سان را

بدان زمان كه بيفروخته به دامن چرخ چراغ زهره و، قنديل تير و، كيوان را

نگارخانه تقدير بر نبسته هنوز برون زپرده تركيب، نقش انسان را

برون خراميد از لفظ معنى و، بنمود به آفرينِ محمّد، خداى سبحان را

درود باد و، سلام آن فروغ بينش را چراغ چشم دل و، شمع ديده جان را

ص:15

جمال شاهد معنى، چراغِ كعبه دل لواى قبله توحيد، فرّ فرقان را

فتاد ولوله عفريت را، به هنگامه كه غنچه سحرى چاك زد گريبان را

طراز دامن شب را ز هر كران افروخت فراز خيمه روز، اختران تابان را

بهار بود و، طلوع بهار گلشن را بهشت بود و، فروغ بهشت رضوان را

بدان زمان كه بشنيده آن شگرف پيام ز انزواى حرا، وان كلام رخشان را

بسى گذشت و، بفرسود دامن صحرا چو آفتاب و، بسا دامن بيابان را

تموز و، سينه سوزان دشت و، تابش مهر نهيب ريگ روان، بيم باد و باران را

فرشته چون يله مى كرد گلّه در صحرا سرود گويان بردى نماز چوپان را

ص:16

به جاى دامن مادر، بسا كه دامن دشت گرفته تسليتِ آرزوى گريان را

يتيم بود و، نكوتر ز هر كسى مى ديد غم نهفته به دل، از نگه يتيمان را

بسا كه ديد گرفتار و، در شگفتى ماند زبون محنت بند و، اسير زندان را

طراز دامن گوهر نشانِ حكمت بود چو مى گشود به گفتار، دُرجِ مرجان را

ستوده خرد و فضل، اگر چه در همه عمر نبرده ره به كتاب اندرو، دبستان را

چو گوى در خَم چوگان سپرد سر ناچار زمانه در كف او چون بديد چوگان را

به گوشمال فلك عدل او عنان بگشود ز برج هفتم اگر كژ گرفت ميزان را

ز هر گروه، به هر ملتى صلا در داد ز مردمى چو بگسترد هر كجا خوان را

ص:17

به نيم حمله ديگر فرو گرفت و، گشود به غرب، كشور قيصر، به شرق، خاقان را

به هر شكوفه دميد از نسيم خاطر او شكوفه سحرى دامن گلستان را

ز هفت پرده معنى عروس معنى را كرشمه داد و، به هر هفت كرده برهان را

چه گلبنان دلاويز بوستان افروز زهى كرامت و اقبال، بوستانبان را

زهى صحابه گلشنسراى روضه او كه فيض بخش بهار آمدند بستان را

يكى به مدح على، «هل أتى على الانسان» كه قطب دايره عشق بود عرفان را

چنو دلير سوارى، كه در صفِ ناورد همى به مريخ اندر نشاند پيكان را

به موج خيز نبردش چه جاى موجِ سياه كه تيغ صاعقه در پنجه بود طوفان را

ص:18

درود مر همه را، از مهاجر و انصار كِشان خداى عطا كرد فيض رحمان را

همان طريق كه پرورد در شريعت و دين يگانه اى چو اباذر به زهد و، سلمان را

پيمبرى كه پرند آور خدايى او به خون كفر دهد آب، نخل ايمان را

كجاست تا نگرد، سرگردان و سرگشته به زير سايه مژگان فتنه دوران را؟

كجاست تا نگرد خاتم سليمانى به دست اهرمن و، مسند سليمان را؟

كجاست آن كه ازو، جهل و ظلم لرزنده چنان كه اهرمن از بيم، فرّ يزدان را؟

ص:19

كجاست تا نگرد اين چنين فتاده زبون به موج خيز بلا، ملت مسلمان را؟

چو بيشه ماند ز شيران تهى، شغال و گراز نشان دهند از اين گونه چنگ و دندان را

زمانه عرصه طفلان نى سوار آيد چو شهسواران خالى كنند ميدان را

شرف نيابد و آزادگى، اگر روزى به غير اين رمه بى كمال نامردم

كسى نبندد زين سان به خويش بهتان را كسى نبندد جز بى هنر به نزد عوام

ميانِ رسته گل، دسته مغيلان را چه بهره اش ز نعيمى كه خود نصيب آيد

ازين پليد سيه كاسه، زهرِ مهمان را نه اجنبى است، كه نادانى اين بلا آورد

به روز ما، كه سيه باد روى، نادان را

ص:20

مگر زياد برفته است ازين كژآموزى حديث حبّ وطن، مردم خراسان را؟

چه فتنه ها كه به كار آورند و، بربايند حقوق كارگر و، دسترنج دهقان را

طليعه زن، كه فتند از بها، به يك شبگير چنان كه تابش مه، جامه هاى كتّان را

همان حكايت بوم است و، عرصه سيمرغ بيانِ ناسره، آوردگاهِ تبيان را

طلوع دين تو روشن ترين دليل حكيم چو آفتاب، غروب نفاق و عصيان را

به نيم حمله سپاه ظفر نمونِ تو باز عراق و پارس فرو گيرد و، سپاهان را

ز غرب نيل به اقصاى آندلس تا شام ز شرق هند به كشمير تا بدخشان را

اگر نه عدل تو بر جانشان نماندى و نام يهود رانده سرگشته پريشان را

ص:21

يكى خرام برون زى نگارخانه دل چنان كه بزم گلستان، طلوع نيسان را

بهار دين تو پرورد سنبلستانى كه نوبهار نپرورد سنبلستان را

فلك قفا خورد و، فتنه را بياسايد به خاكپاى تو گر سر نسود فرمان را

چه بيم كشتى اسلام را ز موج بلا كه بازوان تو محور گرفت و، سكّان را؟

چنان كه باز پشيمان كند ز كرده خويش يهود سركش از كرده ها پشيمان را

زمانه ديد فراوان زبون، بخت تو را اگر مجال فراوان دهد، فراوان را

همين اميد به دل هست، بو كه بينم باز به يمن دولت آغاز، فرّ پايان را

زهى مديح تو، كز نغمه در نشيد آرد بدين چكامه شيوا، روانِ حسّان را

ص:22

كلاه گوشه به خورشيد بر، همى شكند زمانه طبع سخن گستر سخندان را

بَسَم همين قدر از مهر تو، كه خوار آورد ستايش تو، مديح فلان و بهمان را

مهرداد اوستا

سيماى محمد در آيينه شعر فارسى/ 40

ص:23

محمّد (ص)

هر چه گل آيينه، جمال محمّد آينه، حيرت كش خيال محمّد

از شب معراج مانده بر پر جبريل گرد بُراقِ سپيد يال محمّد

سبزىِّ باغ بهشت چيست اگر نيست رشته نخى از كنار شال محمّد

نغمه سراى كدام صبح سپيدند بلبلكان بر لب بلال محمّد؟

ما كه فروماندگان حلقه سيميم تا كه تواند رسد به دال محمّد

هر اثرى عاقبت اسير زوالى است جز اثر عشقِ لا يزال محمّد

ص:24

يعنى «اگر عاشقى كنى و جوانى عشق محمد بس است و آل محمّد»

حسن دلبرى

ص:25

روح سرمدى

از كوير شب گل دميده باز خوشه خوشه نور سر كشيده باز

با قيام نور، جغدِ قاف غم از حيات خود دل بريده باز

آسمان پير چون شكوفه ها پيرهن به تن بر دريده باز

ابر يائسه گشته باردار در رگ چمن خون دميده باز

«مريم» چمن، تاج گل به سر در بغل «مسيح» پروريده باز

پيش پاى شير، سر سپرده گرگ آهوى رمان، آرميده باز

ص:26

روح سرمدى يا محمد است اين كه در وجود، جان دميده باز

در دل «احد» عشق بى شكيب شعر آفتاب آفريده باز

احد ده بزرگى

گزيده ادبيات معاصر- مجموعه شعر 45/ 21

ص:27

لحظه تكوين قرآن

و آن شب تا سحر غار حرا خورشيد باران بود زمان، دل بى قرار لحظه تكوين قرآن بود

سكوت لحظه ها را مى شكست از آه خود، مردى كه در هر قطره اشك او غمى ديرين نمايان بود

امين مكه را مى گويم- آن نارفته مكتب را- يتيم خسته، آرى او كه چندين سال چوپان بود

هبل آن سو ميان كعبه در آشفته خوابى سرد و عزّى- غرق حيرت- از خدا بودن پشيمان بود

حضور عرشيان را در حريم خود حرا حس كرد كه «اقرا باسم ربك» يا محمّد! ذكر آنان بود

محمود شريفى

شهود سبز/ 26

ص:28

پيغمبر خورشيد و باران

زمين گهواره كابوسهاى تلخ انسان بود زمان چون كودكى در كوچه هاى خواب حيران بود

خدا در ازدحام ناخدايان جهالت گم جهان در اضطراب و ترس در آغوش هذيان بود

صدا در كوچه هاى گيج مى پيچيد بى حاصل سكوتى هرزه سرگردان صحرا و بيابان بود

نمى روييد در چشمى به جز ترديد و وهم و اشك يقين، تنها سرابى در شكارستان شيطان بود

شبى رؤياى دور آسمان در هيأت مردى به رغم فتنه هاى پيش رو در خاك مهمان بود

جهان با نامش از رنگ و صدا سيراب شد آخر محمّد واپسين پيغمبر خورشيد و باران بود

سيد ضياء الدين شفيعى

روزنامه قدس- شماره 3583/ 11

ص:29

امين قافله نور

به روى ساغر چشمش خطى مورّب داشت دو جام- جاى دو چشم- از نگه لبالب داشت

بديع تر ز ژكوند، از دريچه لبخند هزار موزه هنر بر كتيبه لب داشت

نه، آن حرير به دوشش نشسته، زلف نبود به روى شانه خود آبشارى از شب داشت

فداى آن صف مژگان كه در سيه مستى هميشه نوبت پيمانه را مرتّب داشت

چنان ز هُرم تنش سوخت رنگ احساسم كه نبض واژه به هر بيت شعر من تب داشت

بدان اميد كه خود را به نور بسپارد هميشه آينه را بهترين مخاطب داشت

ص:30

دلم هوايى مرغى است در شبانه باغ كه تا سپيده به منقار درد، يا رب داشت

«امين» قافله نور بود و با خود نيز در آسمان رسالت هزار كوكب داشت

غلامرضا شكوهى

آهى بر باغ آينه/ 35

ص:31

طلوع نگاه

تا بر بسيط سبز چمن پا گذاشته است چشمش بهار را به تماشا گذاشته است

از بس كه دست برده در آغوش آسمان پا بر فراز گنبد مينا گذاشته است

مى بارد از طلوع نگاهش تبار صبح خورشيد را به سينه خود جا گذاشته است

تا مثل كوه ريشه دواند به عمق خاك يك عمر سر به دامن صحرا گذاشته است

دستى لطيف ساغر سرشار عشق را در هفت سين سفره دنيا گذاشته است

نورى «امين» نشسته به آغوش «آمنه» دريا قدم به ديده دريا گذاشته است

ص:32

نورى كه از تبلور رخسار او دميد خورشيد را به خانه دلها گذاشته است

غلامرضا شكوهى

يك ساغر نگاه/ 13

ص:33

كوچ آفتاب

«خورشيد» پر كشيد و فلك بى سپاه شد! مجروح تيغ صاعقه ها قلب «ماه» شد!

چون نخل سر بريده پس از كوچ «آفتاب» آوار تيغ گردن هر بى گناه شد!

وقتى كه از قبيله ما «آفتاب» رفت تنديس روز مثل دل شب سياه شد!

او دسترنج عاطفه ها بود و چون حباب بر صخره هاى حادثه موجى ز آه شد!

آن ظلمتى كه حاصل تزوير و كينه بود در پيش پاى يوسف انديشه، چاه شد!

صد آسمان ستاره حسرت ز ديده ريخت هر جا كه ذوالفقار على بى پناه شد!

ص:34

آن بازوانِ سبز رسالت به عمق سرخ با ضرب تازيانه «شب» راه راه شد!

از گريه هاى ممتد آن بى كرانِ نور آغوش آسمانى دريا نگاه شد!

غلامرضا شكوهى

يك ساغر نگاه/ 14

ص:35

مهى كه بدرش مدام بدر است

كسى كه ديگر خودِ خدا هم نيافريند مثال او را چو من حقيرى كجا تواند بيان نمايد خصال او را

خدا خودش هم نداشت باور كه كلك صنعش كند مصوّر قيامتى را كه جز به محشر كسى نبيند مثال او را

شبى كه ماهِ جمال احمد زشامِ تار حجاز سرزد خدا خودش هم به وجد آمد چو ديد ماه جمال او را

مهى كه بدرش مدام بدر است چو نور مطلق به شام قدر است نه مدح چيزى به او فزايد، نه ذم كند كم كمال او را

مباد كو را بخوانى از خاك، به خاطر او شد به پا افلاك بيا بخوان از حديث لولاك، شكوه جاه و جلال او را

چو ديد او را خداى مبرور، فراتر از آن كه داشت منظور به خاتميت نمود ممهور رسالت بى زوالِ او را

ص:36

در آن دمى كه رسيد از يار، پيام «اقراء» در آن دل غار دلِ حرا شد چو كاسه تار طنين قال و مقال او را

هنوز قال و مقال او از گلوى گلدسته ها بلند است هنوز هر جا مؤذنى هست به ياد آرد بلال او را

هنوز ما فوق معجزات است كلام او در تمام عالم هنوز از يكديگر ربايند چو قند سحر حلال او را

مگر حديث كساء و حوضش به قصد قربت نخوانده باشى كه سر سپرده نگشته باشى كتاب او را و آل او را

بر آن كه دارد خيال بدعت- چه در رسالت چه در امامت- سرود «قصرى» بخوان و بنما ز بيخِ راحت خيال او را

كيومرث عباسى قصرى

گزيده ادبيات معاصر- مجموعه شعر 40/ 81

ص:37

منظور از آفرينش

اى منتهاى خلقت عالم از ابتدا! منظور از آفرينش آدم از ابتدا!

تنها تويى كه مقصد غايىّ خلقتى برپا شد از براى تو عالم از ابتدا

بى خلقت تو ختم نمى شد پيمبرى اى بر پيمبران همه، خاتم از ابتدا

از انبياء كه رفت به معراج غير تو؟ اى در حريم دوست تو محرم از ابتدا

اسم تو اعظم است و همان اسم اعظم است اى اسم اعظم تو معظّم از ابتدا

وقتى سروش نام تو را مژده خواست داد شكرانه گشته بود فراهم از ابتدا

ص:38

آن مژده تا رسيد به كسرى، ز هم شكافت كاخى كه بود آن همه محكم از ابتدا

انگار انتظار تو را مى كشيد و بس سلمان تبار مملكت جم از ابتدا

هر جا لواى نام تواش زير پر گرفت گفتى كه خود نداشته پرچم از ابتدا

باطل به جز شكست علاجى دگر نداشت پيروزى تو بود مسلّم از ابتدا

«قصرى» كجا و مدح چو تو خاتمى كجا! بى جا در اين مقال زدم دم از ابتدا

كيومرث عباسى قصرى گزيده ادبيات معاصر- مجموعه شعر 40/ 25

ص:39

طلوع از حرا

بست از وفا جراحت دلهاى خسته را ترميم كرد آينه هاى شكسته را

از چهره گرفته خورشيد پاك كرد با دستمال عاطفه، گرد نشسته را

پهناى آسمان حرا، شب عبور كرد از ارتفاع مكه طلوعِ خجسته را

اى آسمان! زمان نزول فرشته هاست پس باز كن تمامى درهاى بسته را

سيد فضل اللّه قدّسى

مشرق گلهاى فروزان/ 117

ص:40

ترانه ميلاد

و انسان هر چه ايمان داشت پاى آب و نام گم شد زمين با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد

شب ميلاد بود و تا سحرگاه آسمان رقصيد به زير دست و پاى اختران آن شب زمان گم شد

همان شب چنگ زد در چين زلفت، چين و غرناطه ميان مردم چشم تو يك هندوستان گم شد

از آن روزى كه جانت را، اذانِ جبرئيل آكند خروش صورِ اسرافيل در گوش اذان گم شد

تو نوح نوحى امّا قصّه ات شورى دگر دارد كه در طوفانِ نامت كشتى پيغمبران گم شد

شب ميلاد در چشم تو خورشيدى تبسّم كرد شب معراج زير پاى تو صد كهكشان گم شد

ص:41

ببخش- اى محرمان در نقطه خال لبت حيران- خيال از تو گفتن داشتم، امّا زبان گم شد

عليرضا قزوه

شبلى و آتش/ 27

ص:42

جذبه مهر

جذبه مهر تو آورد مرا بار دگر غير عشق تو نبوده ست مرا كارِ دگر

هر كه را نيست به دل شورِ ولايت برود بفروشد دل بى مهر به بازار دگر

اين دلِ سوخته و ديده گريان مرا نيست جز دست كريم تو خريدار دگر

يا رسول اللّه! اى مرقد تو كعبه عشق بر لبم نيست به جز يادِ تو گفتار دگر

من كه عمرى است به درگاه تو سر مى سايم نروم از درِ اين خانه به دربار دگر

زائر كوى رسوليم، خدايا مپسند در ره عشق گزينيم جز او يار دگر

جواد محدثى

ناگهان بهار/ 99

ص:43

تو آمدى

رسيدى و پر و بال فرشته ها وا شد شب از كرانه هستى گذشت، فردا شد

لطيفه اى كه خدا پشت پرده پنهان داشت قيام كردى و در قامتت تماشا شد

تو آمدى و به يمن نگاه تازه تو خطوط مبهم و مخدوش عشق خوانا شد

به پيشواز تو هر ماسه قطره اى روشن به پيشواز تو آن خاك تشنه دريا شد

چراغ معجزات گر چه تا ابد روشن دريغ آدمِ سرگشته بى تو تنها شد

مصطفى محدثى خراسانى

ص:44

دليل خلقت آدم

هزار پنجره وا شد در آن پگاه مقدس كه عشق در تو درخشيد از آن نگاهِ مقدس

دليل خلقت آدم! دوباره بار امانت و اشتباه ملائك در آن گناه مقدس

به پاس آينه وارى در آن ديار غبارى چقدر آه كشيدى، چقدر آهِ مقدس!

مسير سير و سلوكت مدار سير ملائك صراط سير نگاهت دو شاهراه مقدس

بهار بى تو چه دارد؟ اداى سبز طراوت و با تو: عشق، على (ع) را و چند ماهِ مقدس

نشد بلال تو باشم، بگو صداى كه باشم در اين غروب اذان همان سياهِ مقدس

ص:45

فرشته تر شدن اى دل هميشه قسمت ما نيست مگر به گوشه چشمى از آن نگاه مقدس

سيد اكبر مير جعفرى

گزيده ادبيات معاصر- مجموعه شعر 61/ 41

ص:46

خاك نعلين توام

من كه از روز ازل در ذمه دين توام راز دار گفتگو بين حق و بين توام

بس كه در تورات و انجيلِ نگاهت رمزهاست تا ابد شوريده تفسير احدين توام

از چكاد قرب «اوادنى» چه گويم جز سكوت در شگفت از ارتفاع «قاب قوسين» توام

اى طفيل هستى تو هست بى مقدار ما بگذار از كوى وجودم، خاك نعلين توام

چون كليد اسمِ اعظم هست در دستان تو تو ظهور كل اسمايى و من عين توام

اعظم السادات مير سليمى

ماهنامه نيستان- شماره 23/ 9

ص:47

رهاتر از نسيم

نذر حضرت خديجه (سلام ا ... عليها) مقصدت كجاست اى پرنده، اى پرنده صبور

اى گشوده بال تا هميشه، اى هميشه در عبور سايه تو بر زلال آب سالهاست مى رود

روى دست موجها، روى دوش كوهى از بلور باورم نمى شود كه پر شكسته باشى و غمين

اين چنين كه مى روى و بال مى زنى به شوق و شور اى هزار و چارصد بهار فاصله، به هر بهار

مى كند هنوز هم مدينه قصّه تو را مرور كافران هنوز هم به شانه تو سنگ مى زنند

آه، اى رساتر از نسيم، اى لطيف تر ز نور اى گلى كه تا هميشه عطر خاطر محمّدى

مادر بهار! اوّلين يقين! قصيده شعور

ص:48

تا هميشه جارى از فرازهاى سبز بى فرود مقصدت خداست، اى پرنده، اى پرنده صبور

سيميندخت وحيدى

موجهاى بى قرار/ 122

ص:49

پيامبر

خاتون صحرا، آفتاب، آهسته مى پژمرد هر در به سمت گردبادى خسته وا مى شد

هر روز صدها آفتابِ نورس و نوپا در خاك مى خوابيد و خرمايى خدا مى شد

ماهى كه بى ايمان به آب شور دريا بود هر روز راهِ رود را مى بست، سد مى كرد

انسان تمام عمر خود را پشت بر خورشيد مى رفت و دائم سايه خود را لگد مى كرد

كاخ غرور مردها هر شب بنا مى شد بر استخوان كتف سوسنهاى نابالغ

بر روى لبهاى زمين لبخند سرخى بود از گير و دار تيغ و گردنهاى نابالغ

پيشانى دريا- كه آب چشم ماهيهاست- آخر چروك افتاد و آخر موج پيدا شد

دريا و ماهى بار ديگر آشتى كردند هر بركه، هر گودالِ بى مقدار دريا شد

ص:50

آمد كسى كه دستهايش وقف مردم بود آمد كسى كه نسبتى با عشق و طوفان داشت

در سينه اش يك دل، ولى از جنس تابستان در چشمهاى بالغش پيغام باران داشت

مى گفت: من خورشيد را در آستين دارم مى گفت: من آيينه اهل زمين هستم

اى دستهاى سر به زير و سرد، اى مردم من با زلاليهاى دريا همنشين هستم

هان اى شمايانى كه سيمرغيد و مى بينم در بالهاى بسته تان پرواز خوابيده

اى مكّه! اى درياى بى ماهى، شب بى ماه! آتشفشان با دهان باز خوابيده!

اى مردم! اى آوازهاى منتشر در باد در دستهاى من خدا لبخند خواهد زد

اى دشتهاى تشنه و با آب نامحرم يك گل شما را با خدا پيوند خواهد زد

محمود اكرامى

دريا تشنه است/ 81

ص:51

در اوج حرا

دل چراغى از نسيم جستجو آه اگر با تو نمى شد روبه رو

آه اگر منظومه مبعث نبود هر چه بود آن گاه يك لوح كبود

آه اگر بعثت نمى شد، آه آه! من چه مى كردم گهِ طغيانِ راه

آه اگر لب وا نمى كردى به ناز من كجا و فرق مادون و فراز

تو جدا كردى مرا از آب و گل لحظه هاى كال را از باغ دل

گر نمى شستى تو جرم روح من من نمى ديدم «منِ» مشروح من

ص:52

من نمى ديدم كجا جا مانده ام در خود آيا يا «خدا» جا مانده ام

در دهان نور دارى تو نشست آسمان نور از دهانت خورده است

مهر تو مانع ز خاكستر شدن شعله اى، آن شعله دائم به تن

هر سؤالى بى تو تيغ انتقام هر جوابى، زخم خونريز جذام

بر لب لبخند شيرينى تويى خرقه آئينه و چينى تويى

جاى تو در مؤمنستان دل است دل ز قران تو آن هوشيار مست

با تو از اعماق باورهاى پوچ ايل جانم مى كند هر لحظه كوچ

نام تو صد خلسه در راهى بلور فرصتى شفاف در بطن عبور

ص:53

تا هلال فرع و بدر اصلها تو پرى از پل براى نسلها

اى تكلّم كرده در اوج حرا آه اگر لب وانمى كردى به جا!

عبد العظيم صاعدى

گزيده ادبيات معاصر- مجموعه شعر 52/ 97

ص:54

آواز پر جبرئيل

بركند از آغوش مكّه خويش را مرد از خود به دور انداخت آن تشويش را مرد

خود را رهاند از بند مسمومِ شب شوم از شهوت سنگين مكّه- مرگ محتوم-

مرگ نشستن، سخت خشكيدن، فسردن مرگى به مرداب تحجّر دل سپردن

از حجم سنگين گناه بت پرستان مانند عنقا پر فرا بگشود: يكران

«بايد به راه افتاد»، اين را گفت و برخاست كامشب شب عشق و شب فرزند فرداست

شب در شكوه گامهايش غرق مى شد تا گام بر مى داشت رعد و برق مى شد

ص:55

دل را كه در آغوش فردا مى كشانيد شوريدگى را آب دريا مى چشانيد

از بستر دلتنگ مكّه سوى صحرا پيمود بعد از كوچه اوج قلّه ها را

شوق حضورى شعله ور مى گشت در او شور شگرفى گرم تر مى گشت در او

تا باز يابد مهبط وحى خدا را شوريده برمى داشت هر دم گامها را

غار حرا را بستر طوفان خود يافت حال نيايش جامه نوبر تنش بافت

لوح دلش آيينه شد فهم غزل را گل با شكفتن مى دهد سهم غزل را

بگشود پاى افزار و پا را بر زمين كوفت در گوش دريا رازهاى دلنشين گفت:

روح مرا لب تشنه در دريا رها كن! آيينه ات را با دو چشمم آشنا كن

ص:56

امشب بيا اى حضرت دريا خطر كن روح پر آشوب مرا لب تشنه تر كن

امشب بيا از آسمان فرمان بياور مزد عطشهاى مرا باران بياور

آتش بزن در خرمن روحم دگر بار دريا دلى فرما بر اين نوحم دگر بار

تفتيده خاك سبز ابراهيم پرور از شرق بطحا مى كشد بتخانه ها سر

نى بر لب چوپان اين دشت و دمن نيست صحرا به جز جولانگه زاغ و زغن نيست

صندوق عهد از غيرت افتاده ست، يا رب! موسى به تيه حيرت افتاده است، يا رب!

از رنج ابراهيم در آتش گلى نيست در خرمن يكتاپرستى سنبلى نيست

وادى بر آشفت و شب صحرا دگر شد هفت آسمان از اين تلاطم با خبر شد

ص:57

گل كرد در جانش به رنگ آشنايى مزد نيايشهاى دوران جدايى

در تار و پودش حس سنگين آشيان كرد انسى به هم زد جلوه ها در آسمان كرد

امشب هياهوى عجيبى در زمين است امشب زمين جولانگه روح الامين است

در بستر اين مكّه خاموش غوغاست آواز گرم جبرئيل از دور پيداست

اين كوه و دشت امشب چه رمز و راز دارند گويا ملايك نوبت پرواز دارند

روح الأمين پيچيده امشب كوه در كوه پاى از كمند غم رهانده مرد بشكوه

آشوب جان در برگرفته كهكشان را ذوق تغزّل رنگ بسته آسمان را

گم گشته كوه نور در شرق تجلّى مانند آن مردى كه شد غرق تجلّى

ص:58

يا احمد «اقراء باسم ربك» را تو برخوان! آيينه را برگير اى آيينه گردان!

در تشنگى برخيز اى طوفانِ نفس مرد از جانب دريا تويى فرياد رس مرد

برخوان به مردى ذوالفقار و «هل أتى» را از بيشه شيران او شير خدا را

اى لايق لطف و تغزّلهاى شيرين شد خوشه چين خرمنِ تو ماه و پروين

اى احمد مرسل خدا را ياد كردى بى شير ديدى بيشه را فرياد كردى

از عرش چيدى سيب لبخند خدا را دريافتى فصل قشنگ كربلا را

بر حلقه در كوفتن اصرار كردى با چشم خود آيينه را بيدار كردى

با گامهاى استوار مرد بشكوه جست آخرين راز شگفت از سينه كوه

ص:59

در صبغه توحيد باغ مكّه گل كرد صبح معطر جام خود را پر زمل كرد

جان زمين شد زنده از آن لطف سرمد تا سكه زد عرش برين با نام احمد

احمد هميشه يك صدا در آسمان است راز شگفت اين جهان و آن جهان است

اى در گليم عاشقى پيچيده ما را در آب و آتش سالها سنجيده ما را

اكنون كه بى تشويش دل را وام دادم گفتى كه: «در آتش برو» انجام دادم

در آب و آتش تا به گل پيوند خوردم ديرينه عهدى بستم و سوگند خوردم

در آب و آتش هر كه از جان مايه داده ست چون كوه، سر بر دامن دريا نهاده ست

دريا عجب شورى درون سينه دارد شورى كه يك دوشيزه در آيينه دارد

ص:60

انسان به لطف تو چراغ خود بر افروخت آيينه وش هفت آسمان را بر زمين دوخت

اى در گليم عاشقى پيچيده ما را در آب و آتش سالها سنجيده ما را

وقتى كه كاريز است جارى بر تن خاك سر مى كشد روح تغزّل از رگ تاك

در بيشه با حال تغزّل شب قشنگ است اين بيشه را گاهى شب گرگ و پلنگ است

سيد نادر احمدى

شهود سبز/ 51

ص:61

صداى سخن دل

نام تو را خواندم و شعرى سپيد در غزلستان خيالم دميد

در پى نام تو غزل مست مست آمد و در خلوت شعرم نشست

حرف تو را گفتم و گويى بهار با دل من داشته صدها قرار

نام تو آغاز شكوفايى است حرف تو لبريز ز گويايى است

پيش قدوم توافق خم شده سنگ پر از صحبت زمزم شده

بيد اگر خم شده مجنون توست لاله اگر سوخته دل خون توست

ص:62

سرو اگر قامتى افراشته رايت سبز تو نگه داشته

گل چو به توصيف تو پرداخته گونه اش از شوق گل انداخته

آب ز حرف تو زلال آمده رود از اين زمزمه حال آمده

غنچه به عطر نفست باز شد فصل شكفتن ز تو آغاز شد

شعر اگر عاطفه آموخته چشم به لعل غزلت دوخته

آينه و آب زلال تواند در همه جا غرق خيال تواند

آب گرفته است ز رويت وضو آب به لطف تو پر از آبرو

هر چه بهار است ز لبخند توست هر چه شكفته است ز پيوند توست

ص:63

بى تو سخن بود تغزّل نبود عاطفه و عشق و تخيّل نبود

بى تو سخن ها همه بى بال بود سيب سبدهاى غزل كال بود

عشق و سخن را به هم آميختى صد غزل تازه در آن ريختى

حنجره ات تا غزل آغاز كرد بسته ترين پنجره را باز كرد

نى همه جا از تو حكايت كند ساده صميمانه صدايت كند

بى تو صداى سخن دل نبود شعرِ تر و حافظ و بيدل نبود

پنجره تا سوى تو وا مى شود خانه پر از آينه ها مى شود

دل به سخنهاى تو عاشق تر است روى شهيد تو شقايق تر است

ص:64

آب به لبيك تو شد آبشار كوه تو را ديد كه دارد وقار

در تو زلالى است كه در آب نيست در تو حضورى است كه در ناب نيست

با تو پر از سرو شدم بارها بى تو زمين خوردم و تكرارها

سرو پر از قامت بالاى تو سبز پر از منطق والاى تو

بى تو دگر ياس و اقاقى نبود بويى از اين قافله باقى نبود

با تو من و عشق صميمى شديم يك شبه ياران قديمى شديم

اى دم گرم تو پر از حرف ناب از سخنت گرم شده آفتاب

سنگ به تسبيح تو لب باز كرد باز دم گرم تو اعجاز كرد

ص:65

آن كه زبان داشت به حاشاى عشق چشم گشوده به تماشاى عشق

تازه شدم تا به تو دل باختم هر چه شدم تازه غزل ساختم

با تو بهارى است گل انگيزتر رود غزل خوان تر و لبريزتر

هر چه من و شعر قدم مى زنيم حرف تو را باز رقم مى زنيم

پرويز بيگى حبيب آبادى

گزيده ادبيات معاصر- مجموعه شعر 26/ 64

ص:66

گل انسان

امشب زمين حرف بزرگى را به لب دارد امشب زمين خورشيد بر لبهاى شب دارد

امشب زمين حرفى به لب دارد غرور انگيز حرفى كه خواهد گفت و خواهد بود شور انگيز

حرفى كه شب از التهابش آب خواهد شد مثل شهابى از گلو پرتاب خواهد شد

از دور دست مكّه امشب در غبارى سرخ با كاروانى سبز مى آيد سوارى سرخ

دروازه ها را مى گشايد آسمان مردى مى آيد از دروازه انسان جوانمردى

مردى مى آيد با گلِ خورشيد در دستش با يك كتاب آسمانى گل، به پيوستش

ص:67

امشب زمين حرف بزرگى را به لب دارد امشب زمين خورشيد بر لبهاى شب دارد

امشب زمين با بى كران پيوند خواهد خورد بر پاى ابرى تيره امشب بند خواهد خورد

از سايه روشنها كسى رد مى شود امشب گل مى كند انسان و احمد مى شود امشب

در مكّه امشب مردم از خوبى خبر دارند در مكّه امشب بايد از گل پرده بردارند

در مكّه امشب يك چمن گل باز خواهد شد در مكّه امشب گل طنين انداز خواهد شد

امشب حرا- يعنى دهانى سنگى و خاموش- بر روى نوزاد صدا وا مى كند آغوش

امشب بلوغِ كوهِ نور آغاز مى يابد اين كوه امشب قلّه اش را باز مى يابد

او خواهد آمد در سياهى نور خواهد ريخت از دستهاى مكّه شب را دور خواهد ريخت

ص:68

مردى كه آن سوى ستايش مى تواند بود مردى كه پيش از فرصتِ بودن «محمّد» بود

عليرضا سپاهى لائين

گزيده ادبيات معاصر- مجموعه شعر 76/ 72

ص:69

شب

اشاره

شب وادى امشب شب تشنه اى ست شب اين سان نبوده ست، اين تشنه كيست؟

شب امشب شعور است، بيدارى است شب از جان من تا خدا جارى است

شبى پشت دروازه هاى طلوع چو شبنم پر از تازه هاى طلوع

شبى از تبِ لاله سرشارتر ز چشمان خورشيد بيمارتر

شبى مثل گل پر ز بوى خدا شبى جرعه نوش از سبوى خدا

شبى از دلِ غنچه مرموزتر شبى از همه روزها روزتر

ص:70

شبى بغض آيينه ها در گلو شبى مانده در حسرت گفتگو

شب امشب شب مى فروشان مست شبِ وجد آيينه پوشان مست

شب امشب به سوى حرا مى رود به ديدار آيينه ها مى رود

حرا بود و دل بود و شب بود و او شبى آتش افروز، تب بود و او

شب از نور لبريز، از نشوه پر شب از شور لبريز، از نشوه پر

حرا دامن از مكّيان چيده است دلش را به يك لاله بخشيده است

حرا سنگ، هم صحبت آيينه اش دلى مثل خورشيد در سينه اش

صحرا

از اين دامنه دشت بى حاصل است به شعر و شراب و شتر شامل است

ص:71

چه خاموش خواندم در اين شوره زار فراموش ماندم در اين شوره زار

جهنم در اين دشت اردو زده ست به صحرا شرار هياهو زده است

جهنم بر اين دشت باريده است گل آرزوى مرا چيده است

جهنم به رنگ دل و دشنه است به خون من و دوستان تشنه است

چه شبها كه از خيمه بيرون زديم به اردوى دشمن شبيخون زديم

سبكبال شمشيرها آختيم به بيگانه و آشنا تاختيم

من آن شمسِ رخشان چه دانم چه بود؟ دو بال درخشان چه دانم چه بود؟

ص:72

كعبه

دلم سخت ديوانه پر مى كشد به بتخانه كعبه سر مى كشد

خدايان چه خاموش خوابيده اند غريب و فراموش خوابيده اند

خدايان باران، خدايان جنگ خدايان شب پوش آيينه رنگ

خدايان خرما، خدايان چوب خدايان شاعر، خدايان خوب

خدايان خضوع مرا عاشقند سجود و ركوع مرا عاشقند

خدايان ز اعراب عاشق ترند و از چشم مهتاب عاشق ترند

چه مرموز و ساكت چه كم صحبتند تو گويى كه با خويش هم صحبتند

اگر چه دلم را نفهميده اند و ليكن صميمانه خنديده اند

ص:73

چه عمرى كه بر پايشان ريختم چه شبها به اينان در آويختم

چه معصوم و سردند بيچاره اند مريضند، دردند، بيچاره اند

اسيرانه بر پايم افتاده اند به زير قدمهايم افتاده اند

گدايان ديرينه، اف بر شما! خدايان سنگينه، اف بر شما!

ز من شيره زندگى خورده ايد دلم را ندانم كجا برده ايد

رويش

شب امشب شب رويش رحمت است شب گل، شب دل، شب بعثت است

هلا عشق، اى آشناى قديم نديم من و سالهاى قديم

شب وادى امشب شب تشنه اى ست شب اين سان نبوده ست، اين تشنه كيست؟

ص:74

ديدار

فضاى بيابان دل آلود شد به مرز دو لبخند محدود شد

در اثناى روييدن فصل سبز دلم ماند و بوييدن فصل سبز

حرا از دل، از لاله لبريز شد و آماده فتح پاييز شد

كسانى كه از لات مى گفته اند كنون زير پاى حرا خفته اند

كسى التهاب حرا را نديد گل آفتاب حرا را نچيد

نديدند لرزيدن مكّه را و بيدار خوابيدن مكّه را

چو خورشيد يك لحظه چشم افق درخشيد يك لحظه چشم افق

به روى حرا كعبه لبخند زد دلش را به آيينه پيوند زد

ص:75

چه حال آفرينند اين لحظه ها تمامى يقينند اين لحظه ها

گلستان نور است امشب حرا متين و صبور است امشب حرا

چنان نفحه زندگى مى دمد كه مرگ از حريم حرا مى رمد

زمين و زمان ميهمان حراست تمام جهان ميهمان حراست

حرا محفل باشكوهى ز عشق حرا ميهماندار كوهى ز عشق

آشنايى

در اثناى بوسيدن آفتاب حرا ماند و جانى پر از اضطراب

محمّد در اين بزم محض دعاست مهياى همصحبتى با خداست

چنان لحظه ها با دلش محرمند كه گويى ز قبل آشناى همند

ص:76

كران تا كران نور بود و خدا نبود اين حرا، طور بود و خدا

حرا مانده در التهابى عميق ميان دو درياى جوشان غريق

چو صحرا هواى رسيدن گرفت حرا بار ديگر تپيدن گرفت

آواز

از آن قاصد نور آمد درا «بخوان اى محمّد (ص) به نام خدا»

بخوان اى بهار، اى شكوفاترين ز گلهاى انديشه زيباترين

به نام خداوند هستى بخوان به مرگ بت و بت پرستى بخوان

دل من توان تماشا نداشت براى شنيدن دگر نا نداشت

من آغاز پرواز را ديده ام نهفته ترين راز را ديده ام

ص:77

حرا جامه عشق پوشيده است و از خنده وحى نوشيده است

هادى سعيدى كياسرى

حرفى از جنس زمان/ 126

ص:78

رسول سبز تعهد

گلوى باديه هر لحظه تشنه تر مى گشت چو تاولى ز عطش از سراب بر مى گشت

هبل نشسته به تاراج بينوايى ها منات و لات و عزى خسته از خدايى ها

به روح باديه هر ناخدا خدايى داشت خداى باديه از ناخدا گدايى داشت

تو خواب بودى و خورشيد جمعه داد نويد كه با طليعه خورشيد زاده شد خورشيد

رسيد و پشت ابو جهل دشت جهل شكست بناى بتكده با يك اشاره سهل شكست

فقط نه هر چه بتى بود بر زمين افتاد كه بر جبين مداين هزار چين افتاد

ص:79

نشست بر لب درياى ساوه تاولِ آب كه ديده است كه دريا بدل شود به سراب؟

سماوه با لبِ تشنه نويد آب شنيد نويد آب از آيينه سراب شنيد

مجوسيان همه بعد از هزار سال آتش به ماتمى كه چه شد مثل پارسال آتش؟

بيا به كومه وادى القرى طواف كنيم به ياد او سفر از قاف تا به قاف كنيم

كسى ز گستره آسمان به زير آمد رسول سبز تعهد چقدر دير آمد

كسى كه غار حرا خلوت حضورش بود هزار زخم زبان بر دل صبورش بود

كسى كه مهر نبوت به روى ناصيه داشت كه بود؟ خصمى هر ناخدا كه داعيه داشت

كسى كه پرچم «لولاك» بر جبينش بود جواز كشتن بتها در آستينش بود

ص:80

پيمبرى كه به درگاه حق مقيم شود به يك اشاره دستش قمر دو نيم شود

نبى ز هيبت جبريل سوخت در تب عشق نوا رسيد: «بخوان اى رسول مكتب عشق!

بخوان به نام خدا اى پيام آور صبح! بخوان، هميشه بخوان، اى رسول دفتر صبح!»

نبى مخاطب «يا ايّها المدّثر» گشت رسول باديه مأمور «قم فانذر» گشت

بسيط باديه را زرمگاه ايمان كرد تمام هستى خود را فداى قرآن كرد

به كوه گفتم: از او استوارتر؟ گفت: او به موج گفتم: از او بى قرارتر؟ گفت: او

به ابر گفتم: از او چشم مهربان تر كيست؟ ز شرم صاعقه زد، هر كجا رسيد، گريست

تو اى حماسه راهى كه اولش كوچ است! زمان بدون حضورت تصوّرى پوچ است

ص:81

بيا كه باديه لم داده بر تمامت جهل مگر به عزم تو افتد به خاك، قامت جهل

صداى سبز تو جارى ست در ميان حرا بخوان، هميشه بخوان، اى ترانه خوانِ حرا!

به كوهسار دلت آبشار تنهايى است حكايتى به بلنداى شام يلدايى ست

عصاى معجزه صد كليم در دستت كمند محكم عزمى عظيم در دستت

به يمن بعثت تو سقف آسمان وا شد حضور فوج ملايك ز غار پيدا شد

چو دست باديه در دست با سخاوت عطر تو آمدىّ و فضا پر شد از طراوت عطر

تو سر رسيدى و از عدل، پشت ظلم شكست به دستهاى تو مشت درشت ظلم شكست

ز حجم بسته كجا بى تو آب مى جوشيد؟ فقط سراب ز پشت سراب مى جوشيد

ص:82

به بال معجزه معراج نور عادت توست كنار كوثر وحى خدا عبادت توست

مگر ز مشرق اشراق مى رسد سخت كه شطّ شوكت توحيد خفته در دهنت

حرا سكوت وداع تو را نمى پنداشت حضور نبض تو را جاودانه مى پنداشت

دل حرا شده از غصه تنگ مى گريد ببين ز داغ وداع تو سنگ مى گريد

تو در گلوى عطشناك جهل، ادراكى تو مثل آيه باران مقدسى، پاكى

به حرف حرف كلامت حضور تو پيداست در آيه هاى تو عطر عبور تو پيداست

ز چشمه چشمه الهام هر چه نوشيدى به كام تشنه دلان مثل چشمه جوشيدى

زمين كه كشته ترين بغض بوسه هاى تو بود چو فرشى از عطش بوسه زير پاى تو بود

ص:83

سفير نام تو وقتى سفر كند با باد هميشه مى وزد از لابه لاى گلها باد

هميشه نام تو جارى ست در صحارى عشق هماره با منى اى عطر يادگارى عشق!

بدان، به ذهن من اى ياد سبز بودن من! قلم قنارى گنگى است در سرودن من

بگو چگونه سرايد سراب، دريا را؟ مگر به واژه توان ريخت آب دريا را؟

تو اى رسول تعهد، رسالت موعود! قدوم مقدم پاكت مبارك و مسعود

خدا به دست تو داد، اى سخاوت آگاه! لواى «اشهد ان لا اله الا اللّه»

كنون كه نبض زمان در مسير هستى توست بگير دست دلم را، اسير هستى توست

غلامرضا شكوهى

آهى بر باغ آينه/ 13

ص:84

خواب خانقاه

الجمال اى عاشقان شبنم رسيد با مسيحاى سحر مريم رسيد

رو به مشرق، رو به آتش رو كنيد گرد دف چون عارفان هوهو كنيد

دف به ما شوق تلاطم مى دهد ما همه پيمانه، او خُم مى دهد

اى ملايك در ركابت كف زنان! مى روم تا مقدم تو دف زنان

اين كه مى آيد خداوند من است تاج لب بر فرق لبخند من است

اى گروه مؤمنان آمد ز راه موكب حق، مقدم پاكِ اله

ص:85

گيسوانش ليلة القدر شما ابروانش مطلع البدر شما

اى زمين زين افتخار آگاه باش خاك نعلين رسول اللّه باش

عاشقان، در وصل خود شادى كنيد وز شهيدان رهش يادى كنيد

چون درآمد بر شما با غمزه ها از جگر يادى كنيد از حمزه ها

آن شهيدانى كه در بدر آمدند عشق را از ذيل تا صدر آمدند

در احد جاماندگان را ياد باد! آن به صحرا ماندگان را ياد باد!

صوفيان صفّه دار الصفا! اى مريضان طريقت! الشفا

هان نظر بر شوكت و جاهش كنيد نفس را قربانى راهش كنيد

ص:86

اى نود برخيز و اين صد را ببين بژن و بالاى محمّد را ببين

يار مكتب ناشناس ماست اين غمزه آموز مدرّسهاست اين

اى دل آيينه ها مسرور تو مجلس ما را مدرّس نور تو

بيدلى خواهم كه طنّازى كند بر رُخت آيينه افرازى كند

احمدا! نور خدا آورده اى رو به خاكستان ما آورده اى

احمدا! احرام ما در كار توست حج ما آيينه ديدار توست

احمدا! اوّل تويى، آخر تويى شهر بند بيكران را در تويى

تو مدينه علمى و حيدر در است پس كليد دانش تو حيدر است

ص:87

گر چه بر نور تو در وا مى شود اول از حيدر تقاضا مى شود

احمدا! ذات تو و حيدر يكى است شهر با دروازه و با در يكى است

بحر حق جز بحر حيدر توف نيست سرّ مكنون بر خسان مكشوف نيست

كشتى مكنون به دست مصطفى ست عقل منگ و هوش مست مصطفى ست

احمدا! باغ برين مشتاق توست گل تبسم كرده اخلاق توست

احمدا! حق در تو حيرت كرده است يا تو را حق عكس غيرت كرده است

احمدا! امشب شب ميلاد توست جشن حيرت در جمال آباد توست

عارفان طوف وجودت مى كنند زاهدان از دم سجودت مى كنند

ص:88

ذهنيانِ عرش در عين آمده ساكنانِ «قاب قوسين» آمده

مى رسند اجسام علوى روح روح روح عيسى، روح موسى، روح نوح

مى برد بتهاى هر اقليم را شطّ وحدت، موج ابراهيم را

نورِ حق ابليس را رم مى دهد باغ حوّا عطرِ آدم مى دهد

احمد عزيزى

شرجى آواز/ 105

ص:89

سرمه گفتار

اى چمن جلوه خرامان تو گل اثرِ جنبش دامان تو

اى لب تو غنچه خود جوش ما جلوه تو مرتع آغوش ما

اى خم حيرت زدگان نام تو جام جنون گردش بادام تو

اى مژه ات صورت چين در بغل آب حيا از تو جبين در بغل

اى دل مرغان نظر شطّ تو خضر زمين آبخور خط تو

اى زده جوش آينه ها از دمت ناز پرى موج نشين يمت

ص:90

اى رمه سرو، چمستان تو آهوى ما گِرد رمستان تو

اى كف پاى تو ز خونِ شهيد خاك نشين رهِ تو بايزيد

اى اثر خال تو در خون ما بست خيالات توافيون ما

اى ز تو هستى عدمستان شده از تو تخيّل صنمستان شده

اى خط ما باغ الف لام تو فطرت ما آب و گِل نام تو

اى اثر خوف تو در طور و نيل سوز جلال تو پرِ جبرئيل

اى به تو هستى مژه از هم شده شخص عدم از تو مجسم شده

بيد جنون زلفِ زمين بوس تو سرو به ذكر قد و قدّوس تو

ص:91

اى درِ آيينه به مستى زده كوس عدم بر سر هستى زده

اى لب هر غنچه سؤال شما ساغر ما گردش حال شما

اى مزه چشم تو از خون ما خال شما حبّه افيون ما

اى ز لبت چشم عسل وا شده قند ز نام تو شكر خا شده

اى هنر آموز تو ديوار چين اى خط تو سايه خضر زمين

اى خط حيرت ز تو كوفى شده باطن ما از تو حروفى شده

چيست حرا؟ نبض سكوت لبت طور كجا؟ بر ملكوت لبت

اى صفتت سرمه گفتار ما خشيت گيسوى تو زنّار ما

ص:92

اى لب هر موى تو صد شانه بيش نازكى ات از پر پروانه بيش

كفر به خال لب تو مؤمن است واجب از آيينه تو ممكن است

اى دل ما ساغر تنزيه تو آينه ما گل تشبيه تو

اى پرى از عطر تو دامن زده شيشه ز تشبيه تو بشكن زده

اى اثر شعله تو دود ما از لب تو زخم نمك سود ما

چادر ليل است جهان، قيس كيست؟ پيش سليمان تو بلقيس كيست؟

اى به هواى تو دل آينه حيرت تو آب و گل آينه

اى دل ما جشن جمال شما آينه آبستن خال شما

ص:93

اى لب تو حاكم كون تا يكون نافه تبديل جهان از تو خون

حسن تو امروز نظر مى زند ساعد سيمين تو زر مى زند

چشم صراحى شده تر از شما لخته خونى است جگر از شما

اى ورق وصف تو هر مذهبى ساغر تسبيح تو بر هر لبى

باده چشم تو چه صوفى نخورد سجده به خال تو چه شيخى نبرد؟

سايه عنقاى تو در دام ما جام خيال تو مِى خام ما

اى ورق حسن تو در دست گُل از مى عطر تو هوا مست گُل

ما همه حيراتىِ خال توييم زلف پريشان خيال توييم

ص:94

چيست مىِ چشم تو جز جام ما خلوت تقديس تو بادام ما

هر كه به مژگان تو شد، تير خورد عارف ابروى تو شمشير خورد

كيست بهار، آينه آراى تو رنگ چه دارد اثر پاى تو؟

خطّ شما مرز رى و مرو شد نى لبك آه شما سرو شد

چاره حيرت زدگان بيدل است كار سرِ زلف شما مشكل است

چشم تو چون ماه به شط اوفتاد نسخه نرگس به غلط اوفتاد

گل زِ لب جوش تو مى خورده است لاله ز تمثيل تو پژمرده است

اى گلِ لاهوت تو ناسوت رنگ بر سر رفتار تو تابوت رنگ

ص:95

گلشن آيات ز ذاتت پر است حنجره گل ز صفاتت پر است

باغ ز شوق تو بهارى شده از تو لب شاخه قنارى شده

همهمه جزء به كل مى رود وصف تو در مجلس گل مى رود

اى به تولّاى تو رقص جنون نيست لب لاى تو الّا به خون

اى به سر نونِ جهان كاف تو بند وجود و عدم از ناف تو

از لب تو طفل جنون شير خورد غيرت عشق تو به شمشير خورد

احمد عزيزى

ملكوت تكلم/ 25

ص:96

صبح دگر

شب بود و سايه بود و هيولاى ديو و دد تاريك بود صحن حرم، راه نور، سد

كولاك بود و پنجره هاى شكسته بود پيوند ما و آينه از هم گسسته بود

تنها صداى واهمه از دشت مى رسيد طوفان چه وهمناك و چه بد مست مى دويد

شب بود و ماندگارترين سايه روى ده نجواى شوم مردم دون پايه روى ده

در آن هواى تيره هويدا نبود دل پوسيده بود عاشق و شيدا نبود دل

در شهر صحبت از دل و آيينه جرم بود حتى سخن ز شنبه و آدينه جرم بود

ص:97

محكوم بود هر كه دلِ تيره گون نداشت محكوم بود هر كه نشان جنون نداشت

تاريك بود و راه به دريا نداشت دل يك لفظ پوچ بود و معنا نداشت دل

ناگه پس از كدورت آن شب سحر دميد از آسمان پيام و سروش و خبر رسيد

جبريل گفت: سيد و مولا محمد است يعنى امير و قايد دنيا محمد است

از رعد و برق حادثه بيدار شد زمين لرزيد كوه و غرق سپيدار شد زمين

آن روز صبح باغچه يك سر شكفته بود لبخند بر لبان ابوذر شكفته بود

در شرق رودخانه هلال است بنگريد بر بام كعبه صوت بلال است بنگريد

از دشت مى رسند سواران علم به دوش كاريز نور غلغله مى كرد در خروش

ص:98

شب رفته بود و پنجره ها بازگشته بود صبح دگر به دهكده آغاز گشته بود

از خاك مى دمد گل زيباى ياسمن برپا شده است محفل شعرى به چشم من

حميد مبشر

مشرق گلهاى فروزان/ 99

ص:99

هبوط

غيرت عشق برآشفت، گل از سنگ شكفت صد افق رنگ بر اين گنبد بى رنگ شكفت

غيرت عشق نتابيد كه يكتا باشد يا كه خورشيد در اين معركه تنها باشد

حيرت آلوده شبى بود گرفتار فسون صبح شد، آينه لغزيد ز خورشيد برون

نيمه شب چشمه خورشيدِ ازل گل شده بود صبحدم آيه اى از آينه نازل شده بود

عرشيان زمزمه تابشِ سرمد كردند فرشيان آينه را ترجمه احمد كردند

عشق آتش شد و ما لايقِ تقطير شديم جلوه اى كرد و از آن آينه تكثير شديم

ص:100

آب تا از جگرِ چشمه برآمد، گِل شد زاغ شوم آمد و طومار پدر باطل شد

سنگ، تشويش، اجل، شعله، سقوط، آيينه در سر انديب زمين كرد هبوط آيينه

بوى گل در نفس خاك مشوّش شده بود بعد از سنگ، دگر آينه سركش شده بود

زاغ آمد ز لب چشمه ربود آيينه اينك افتاده در اين گوشه كبود آيينه

اينك افتاده و از غربت خورشيد ملول اينك افتاده به رنگى كه ظلوم است و جهول

زاغ شوم آمد و منقار به سنگى زد و رفت خانه روح مرا نيش كلنگى زد و رفت

آمد از بالش شب تيغ و تبر را دزديد عشق مجروح من و خشم پدر را دزديد

پدرم خشم بلندى است كه فريادش سوخت سالها پيشتر از من دهِ آبادش سوخت

ص:101

سالها پيشتر از من پدرم اسپى داشت كز تگش در نفسِ كوه و كمر گُل مى كاشت

گرگ و ميش سحرى اسب خطر زين مى بست زيب دوش از تب مرديش، تبر زين مى بست

اسپ شبرنگ پدر تا كه به رو مى افتاد باد در فاصله دشت به دو مى افتاد

«پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت» پدرم خشم بلندى است كه فريادش سوخت

پدرم گفت كه، شب بود و بيابان و تگرگ پاى از راه فرومانده و دل بسته به مرگ

شب گران بود در آن باديه شبگير شديم دست هم را نگرفتيم، به زنجير شديم

فرسخى بيش نپيموده و از پا مانديم يك يك از قافله عشق و سفر جا مانديم

طاقتم طاق شد و همت پايم خشكيد در شكاف نفس كوه، صدايم خشكيد

ص:102

خشك و پژمرده كشيدم تن قهر آلوده تا رسيدم به لب چشمه زهر آلوده

چشمه اى، خار و خسِ دشت، به تيمار از او چشمه اى، ايل شقايق همه بيمار از او

سركشان طعمه خاك از پى هم را ديدم كاروانهاى هلاك از پى هم را ديدم

كركسان لاشه آتش نفسان در منقار تكه ها از تن پروارِ كسان در منقار

اى بشر! چشم تو آيينه تشويش خداست سينه ات معدنى از زمزمه و نور و صداست

يا بنى احمد! از اين مدفن شيطان برخيز از تنور هوس، اى سوخته دامان! برخيز

منبع شادى اين ناى و دهل اين جا نيست آخرين مرتبه حضرت گل اين جا نيست

گل در آن سوى خزان نقش و نگارى دارد بعدِ پرپر شدنش سبز بهارى دارد

ص:103

مى رسد آب تو از چشمه و بستان دگر صبر كن بى گل رويش دو زمستان دگر

هان مگوييد كه آن آتشِ حسرت شده سرد هرگز آن ديو قسم خورده به ما رحم نكرد

زاغ، افسون شما كرد و شما خون كرديد گور كنديد و در آن آينه مدفون كرديد

پتكِ سنگى است، بترسيد كه سندان شكن است قوت جان نيست، يقين لقمه دندان شكن است

باز ديشب تبرى رفت به باغِ گل سرخ چه كسى رفت خدايا! به سراغ گل سرخ؟

چه كسى پشت درختان به كمين استاده ست؟ نشود باز نشينيم به داغ گل سرخ

عطسه زد باغ، ببيند! علف تب دارد نفس ديو، بر آشفته دماغ گل سرخ

نكند سرو و سپيدار عزادار شود دامن باد بگيرد به چراغ گل سرخ

ص:104

ابر در پويش ناكام، چه در سر دارد؟ باز اين هرزه بدنام چه در سر دارد؟

گرد باد آمد و از باديه تشويق آورد باز اين ديو سيه چرده چه با خويش آورد؟

گرد باد آمد، كو مرد كه بفشارد پاى؟ گرد باد آمد؟ كو كوه كه بشناسد جاى؟

باز ديشب تبرى رفت به باغ گل سرخ نشود باز نشينيم به داغ گل سرخ

سيد ابو طالب مظفرى

گزيده ادبيات معاصر- مجموعه شعر 42/ 81

ص:105

هلا ستاره احمد! هلا ستاره صبح!

به مكّه شب همه شب را ستاره باريده ست شگفت واقعه اى تا كه يا كه نشنيده ست

خبر ز وادى نجوا دو واحه اين طرف است به چار سدره از آن سو قبيله معترف است

قراولان شفق تا سپيده برآنند تمام قافله هاى رسيده برآنند

سپيده «زيد بنى امر» هم قرابه من نزول كرد به اشفاق در خرابه من

نزول كرد چو بر خوانِ طائيان مهمان نزول «شيخ بنى سهم» بر بنو شيبان

فرود آمد از آن تيز گامِ تا زنده فرود آمدن امر بر «بنو كنده»

ص:106

بهار و باغ مرا عطرِ ارغوان آورد مرا ز واقعه دوش ارمغان آورد

كه دوش جاى تو خالى كه جاى ياران بود كه مكّه شب همه شب را ستاره باران بود

شگفت واقعه اى تا كه يا كه نشنيده ست به مكّه شب همه شب را ستاره باريده ست

به سعد و نحس چه؟ تا باژگونه خواهد بود شگفت واقعه اى تا چگونه خواهد بود

چه فتنه را مى افلاك در كمان دارد فلك به قدح مقدّر چه در گمان دارد

در آمد آن كه دل از چار گوشه بردارم چهار روز و سه شب راهِ توشه بردارم

به بد مال ندارم غمِ مناقص را جهاز بر نهم آن بيسراك راقص را

سبك روان صبا را به تك چو سايه شوم به رنگ صبح سبق را به كوهپايه شوم

ص:107

به كوهپايه دراز اهل شيوه كاهنه اى ست كه سحر سامريان با دمش مداهنه اى ست

مسخّرات فلك سخره هميشه اوست طلسم و زيج و عزايم كمينه پيشه اوست

رجاى واثقه دارم كه علق بگشايد كه خواب ديده بيدارِ خلق بگشايد

هلا سپيده! هلا صبحِ سكر نورانى! مگر عشيره خورشيد را بشورانى!

هزار رومى خنجر گذارِ جنگاور هزار خونىِ زرين كلاه گُندآور

هزار لورى سيمين كمان كمندافكن هزار نيزه و ريل هزار زوبين زن

هلا سپيده! هلا صبح سكر نورانى! مگر عشيره خورشيد را بشورانى

برآكه خواب ستاره صراحتى دارد شكسته مى گذرد شب، جراحتى دارد

ص:108

چنان كه فارِس غسّان به تك به نحم زده است پلنگ زخمى شب را ستاره زخم زده است

منت به شيوه برادر كنايه مى گويم ز قول كاهنه كوهپايه مى گويم

شد آن كه جيش ملك روح را فرود آرند ز پشتِ زين، شب مجروح را فرود آرند

شگفت واقعه اى تا كه يا كه نشنيده ست به مكّه شب همه شب را ستاره را باريده ست

خبر ز وادى نجوا دو واحه اين طرف است به چار سدره از آن سو قبيله معترف است

طنين نور در افكنده در رگ شبِ گيج غريوِ بانگ يهود منجّم از تكِ زيج

كه هان بشارت موسى روايت تبشير هلا تلاوت رؤيا حلاوت تعبير

همان نشاط طلوع از دمِ دوباره صبح هلا ستاره احمد (ص)! هلا ستاره صبح!

ص:109

به تيغ سرخ سحر رخنه در شب داجى طلوع آتش جاويد كوكب ناجى

على معلم

رجعت سرخ ستاره/ 69

ص:110

امامِ عاشقان، پيغمبر عشق

محمّد ابتداى آشنايى ست ازين آغاز، پايان جدايى ست

نخستين حرفِ دل، در دفتر عشق امام عاشقان، پيغمبر عشق

چو عشق، از خُمّ نوشانوش مى داد خدا ساقى شد و، جامى به وى داد

به پيشانيش، عزّت بوسه مى داد شرف زان جبهه مى آيد فراياد

مبين دستى گر از پستى برون زد به پيشانىّ حق، سنگ جنون زد

شراب نور زان آيينه چون رُست خدا با خون خود، آيينه را شُست

ص:111

كجايى اى نگار آسمانى؟ گُلِ خورشيدِ عشقِ جاودانى؟

دل من در هوايت مى زند پر هوايت آسمان و دل، كبوتر

سخن گو، تا جواب از سنگ آيد نظر كن تا گلو صد رنگ زايد

نگه بر سنگ كن، انسان برآور هزاران خور، ز چاهِ جان برآور

نگه كن، اى نگاهت خور، رُخت روز نگه بر خاك ره كن، گُل برافروز

نگه كن، تا «بلاهت» هوش گردد تنِ افسردگى، آغوش گردد

نگه بر خار كن، بستان برآور به جام انداز و تاكستان برآور

نگه بر كوه كردى، پرنيان شد به سنگ افكندى و آب روان شد

ص:112

به من بنگر بمانم مات در مات شوم چون سايه و، افتم سر پات

نگه كن تا بمانم، هوش رفته تنم جان گشته وز تن پوش رفته

جهان تا به گُلِ روت آشنا شد عبير عشق پيدا در فضا شد

فضاى مكّه عطرى بيش دارد نفسهاى تو را در خويش دارد

تو بودى، كآدم از اين خاك برخاست فغان از سينه افلاك برخاست

كنار نوح، در طوفان، تو بودى تو از غرقاب، كشتى را ربودى

اگر موسى بديد از كوه، رويى تو با ذات خدا در گفتگويى

مسيحا، مردگان را زنده مى كرد محمّد زندگان را «بنده» مى كرد

ص:113

محمّد زندگى بخش روانهاست محمّد زنده ساز جان جانهاست

رسول عاشقان، اى عشق سرمد امام راستان حقّ، محمّد

دلم بوى گل باغ تو دارد شقايق گون، دلم داغ تو دارد

من امشب جز محمّد هيچ بينم ازين معراج، برتر، چون گزينم؟

همه در آتشم، آتشفشانم محمّد سيرتم، احمد نشانم

گهر در گوهرم، جان در دلِ جان خروش اندر خروش، افغان در افغان

من اينك عين خونم، عين جوشم نپندارى كه «باخود» در خروشم

من اينك عشق اويم، عشق احمد رسول جان، حبيب حق، محمّد

ص:114

من اينك احمدم، من نيستم من بكُش «من» را مگر خود كيستم من؟

مرا اين شور جاويدانه باقى ست چه بتوان گفت وقتى يار ساقى است؟

دمادم مى دهد جامم، پياپى به يادش مى كشم خُم خُم ازين مى

نه من ديگر شناسم خويشتن را نه بتوانى كه يابى هيچ «من» را

دگر، من: هم مى ام، هم خود سبويم دگر من: هم خودم، هم نيز اويم

بنوش از خُم احمد ساتگينى (1) كه در خود جلوه حق را ببينى

تو كز اين مى نخوردستى چه دانى؟ تو هشيارى، نه با من همزبانى

دلت با اين بهاران آشنا نيست در اين گلشن گياهى جز «و لا» نيست


1- ساتگين: پياله و قدح بزرگى كه در آن شراب مى نوشند. فرهنگ معين

ص:115

دگر شيدايى ام، پايان ندارد كه اين منزل جز او، مهمان ندارد

سيد على موسوى گرمارودى

سيماى محمد (ص) در آينه شعر فارسى/ 232

ص:116

نام محمد چو برى پاك بر

اى سخن از نام تو سنگين شده فطرتم از عشق تو رنگين شده

نام تو همخانه نام خدا سنگ ز نام تو شود موميا

اى سحر از پرتوى رويت سپيد از تو سحر سوى سپيدى چميد

گر نگهى سوى جهان افكنى شعله به سوداى جهان مى زنى

آينه دارِ نگهت آفتاب روى مه از چهر تو بگرفته آب

چشم تو بيند چو به خواب است نوش ماه چنين نرم چمد، بى خروش

ص:117

سركشد آهسته ز كوه آفتاب تا نجهد چشم تو از ناز خواب

رويش هر سبزه ز گلخنده ات وز نگه چشمِ درخشنده ات

ياسمن از شرم تو سر پيش كرد مهر تو را ورد دل خويش كرد

عشق تو در جان شقايق نشست داغ شد و داغ زد و داغ بست

بوى رداى تو قرنفل گرفت رنگ رخ لاله تو، گُل گرفت

لاله ز عشق تو جگرسوز شد شعله گرفت و چمن افروز شد

چشم تو سرچشمه آزادگى اشك من آيينه دلدادگى

زهره به بزم تو به رامشگرى حلقه به گوش درِ تو مشترى

ص:118

خوشه پروين فلك گوشه اى مانده ز تاك تو يكى خوشه اى

شام سيه گيسوى خود تافته بندِ سرِ موى تو را بافته

قبله شب گوشه ابروى توست چشم مهِ نو به خدا سوى توست

ابر گلابِ سحر انگيخته آب به سر پنجه تو ريخته

جسم زمين در ره تو خاك شد چون تو گذشتيش ز سر پاك شد

رود خروشنده روان شد ز خويش تا كه برد مژده تو پيش پيش

موج كشد پيكر خود تا كنار تا كه بروبد ز ركابت غبار

ابر گهربارِ بهاران تويى روشنىِ ديده ياران تويى

ص:119

اى نفست جانِ همه كاينات بسته به تو رشته عمر و حيات

هر چه مرا بود تو را داده ام همچو كويرت به ره افتاده ام

ما همه هر چند كه شرمنده ايم از سرِ عشقِ تو چنين زنده ايم

سيد على موسوى گرمارودى

دستچين/ 128

ص:120

بعثت در ميلاد

با ريگهاى رهگذر باد با بوته هاى خار

در خيمه هاى خسته بخوانيد در دشتهاى تشنه

با اهل هر قبيله بگوييد: لات و منات و عزى را

ديگر عزيز و پاك مداريد اين مهر و ماه را مپرستيد

اينك ماهى دگر برآمد و خورشيد ديگرى!

آه اى امين آمنه، اى ايمان! بارى اگر دوباره در آيى

روى تو را خورشيدها چنان كه ببينند

گلهاى آفتاب پرست تو مى شوند اى آتش هزاره زرتشت

از معبد دهان تو خاموش!

ص:121

اى امّى امين! ميلاد تو ولادت انسان است

- انسان راستين- آن شب چه رفت با تو، نمى دانم

شايد خود نيز اين حديث ندانى

با تو خدا به راز چه مى گفت؟ بارى تو خود اگر نه خدا گونه بوده اى

يارايى كلام خدا را نداشتى! گر بعثت تو سبب عصمت تو بود

آنك چگونه كودك عصمت را تا موسم بلوغ نبوت رساندى؟

ميلاد تو اگر نه همان بعثت تو بود! هان اى پرنده هاى مهاجر

آنك پرنده اى كه به هجرت رفت بى آن كه آشيانه تهى ماند

آن شب مشام خالى بستر از بوى هجرت تن او پر بود

امّا به جاى او ايثار

ص:122

زير عباى خوف و خطر خوابيد تا چشمهاى خويش فروبست

گفتى آيينه تمام نماى خدا شكست!

آه اى يتيم آمنه اى ايمان! دنيا يتيمِ آمدنت بود

دنيا يتيم رفتنت آمد! خيل فرشتگان

با حسرتى ز پاكى جبر آلود در اختيار پاك تو حيرانند

تو اسطوره اى ز نسل خدايانى؟

يا از تبار آدميانى؟ ترديد در تو نيست

در خويش بنگريم و ببينيم آيا خود از قبيله انسانيم؟

در وقت هر نماز من با خدا سخن ز تو بسيار گفته ام

ص:123

بس مى كنم دگر كه تو را بايد تنها همان خدا بسرايد!

قيصر امين پور

تنفس صبح/ 51

ص:124

خاستگاه نور

غروبى سخت دلگير است و من، بنشسته ام اين جا، كنار غار پرت و ساكتى، تنها

كه مى گويند: روزى، روزگارى، مهبط وحى خدا بوده ست، و نام آن «حرى» بوده ست.

و اين جا سرزمين كعبه و بطحاست ... و روز، از روزهاى حج پاك ما مسلمانهاست.

برون از غار: ز پيش روى و زير پاى من، تا هر كجا، سنگ و بيابان است.

هوا گرم است و تبدار است، امّا مى گرايد سوى سردى، سوى خاموشى. و خورشيد از پس يك روز تب، در بستر غرب افق، آهسته مى ميرد.

و در اطراف من از هيچ سويى، ردّ پايى نيست. فضا خالى است

و ذهن خسته و تنهاى من، چون مرغ نوبالى، - كه هر دم شوق پروازى به دل دارد-

كنار غار، از هر سنگ، هر صخره پرد بر صخره اى ديگر ...

ص:125

و مى جويد به كاوشهاى پى گيرى، نشانيهاى مردى را - نشانيها كه شايد مانده بر جا، دير دير: از ساليانى پيش-

و من همراه مرغِ ذهنِ خود، در غار مى گردم. و پيدا مى كنم گويى نشانيها كه مى جويم:

همان است، اوست! كنار غار، اين جا، جاى پاى اوست، مى بينم

و مى بويم تو گويى بوى او را نيز ... همان است، اوست:

يتيم مكّه، چوپانك، جوانك نوجوانى از بنى هاشم و بازرگان راه مكّه و شامات

امين، آن راستين، آن پاكدل، آن مرد- و شوى برترين بانو: خديجه

نيز، آن كس كو سخن جز حق نمى گويد و غير از حق نمى جويد

و بتها را ستايشگر نمى باشد و اينك: اين همان مردِ ابَر مرد است

محمّد اوست پلاسى بر تن است او را

و مى بينم كه بنشسته است، چونان چون همان ايّام همان ايّام كاين ره راه بسا، بسيار مى پيمود

و شايد نازنين پايش ز سنگ راه مى فرسود ولى او همچنان هر روز مى آمد

و مى آمد ... و مى آمد

ص:126

و تنها مى نشست اين جا غمان مكّه مشؤوم آن ايّام را با غار مى ناليد

غم بى همزمانيهاى خود را نيز ... و من، اكنون، به هر سنگى كه در اين غار مى بينم،

به روشن تر خطى مى خوانم آن فريادهاى خامش او را ... و اكنون نيز گويى آمده ست او ... آمده ست اين جا،

و مى گويد غم آن روزگاران را: «عجب شبهاى سنگينى!

همه بى نور! نه از بام فلك، قنديل اخترها بود آويز

نه اين جا- وادى گسترده دشت حجاز- از شعله نورى، سراغى هست. زمين تاريك تاريك است و برجِ آسمانها نيز

نه حتّى در همه «امّ القرى» يك روزن روشن تمام شهر بى نور است ...

نه تنها شب، كه اين جا روز هم بسيار شبرنگ است. فروغى هست اگر، از آتش جنگ است

فروزان مهر، اين جا سخت بى نور است، بى رنگ است. تو گويى راهِ خود را هرزه مى پويد

و نهر نور آن، زانسوى اين دنيا بود جارى مه، اندر گور شب خفته است و ناپيداست ... پيدا نيست.

سيه رگهاى شهر- اين كوچه ها- از خون مه خاليست. در آنها مى دود چركاب تند و ننگ و بدنامى، بدانديشى

و در رگهاى مردم هم.

ص:127

سيه بازارهاى «روسپى نامردمان» گرم است. تمام شهر گردابى است پر گنداب

تمام سرزمينها نيز دنيا هم

و گويى قرن، قرن ننگ و بدنامى است. فضيلتها لجن آلود، انسانها سيه فكر و سيه كارند ...

و «انسان» نام اشرافى و زيبايى است از معنى تهى مانده ... محمّد گرم گفتارى غم آلود است.

و خود، ديرى است مرده، غار تاريك است و من چيزى نمى بينم

ولى گوشم به گفتار است ... و مى بينم: تو گويى رنگ غمگين كلامش را:

«خداى كعبه، اى يكتا! درودم را پذيرا باش، اى برتر

و بشنو آنچه مى گويم: پيام درد انسانهاى قرنم را، ز من بشنو

پيام تلخ دختر بچّگان خفته اندر گور پيام رنج انسانهاى زير بار، و زآزادگى مهجور

پيام آن كه افتاده ست در گرداب و فريادش بلند است: «آى آدمها ...»

پيام من، پيام او، پيام ما ... محمّد غمگنانه ناله اى سر مى دهد، آن گاه مى گويد:

خداى كعبه، اى يكتا!

ص:128

درون سينه ها ياد تو متروك است و از بى دانشى و از بزهكارى:

مقام برترين مخلوق تو، انسان، بسى پايين تر از حدِ سگ و خوك است.

خداى كعبه، اى يكتا! فروغى جاودان بفرست، كاين شبها بسى تار است.

و دستِ اهرمنها سخت در كار است و دستى را به مهر از آستينى باز، بيرون كن

كه: بردارد به نيروى خدايى شايد، اين افتاده پرچمهاى انسان را فرو شويد نفاق و كينه هاى كهنه از دلها

در اندازد به بام كهنه گيتى- بلند آواز برآرد نغمه اى همساز

فرو پيچد به هم، طومار قانونهاى جنگل را و مى گويد: اى انسانها!

فرا گردهم آييد و فراز آييد باز آييد

صدا بردارد انسان را و مى گويد: هاى، اى انسان!

برابر آفريدندت، برابر باش! وزين پس با برابرهاى خود، از جان برادر باش!

صدا بردارد اندر پارس، در ايران و با آن كفشگر گويد:

پسر را رو، به هر مكتب كه خواهى نه!

ص:129

سپاهى زاده را با كفشگر: ديگر، تفاوتهاى خونى نيست سياهى و سپيدى نيز، حتّى، موجب نقص و فزونى نيست

خداى كعبه ... اى ... يكتا ... بدين هنگام،

كسى آهسته گويى چون نسيمى مى خزد در غار محمّد را صدا آهسته مى آيد فرود از اوج

و نجوا گونه مى گردد پس آن گه مى شود خاموش.

سكوتى ژرف و وهم آلود، ناگه چون درخت جادو اندر غار مى رويد. و شاخ و برگ خود را در فضاى قيرگونِ غار مى شويد

و من در فكر آنم كاين چه كس بود، از كجا آمد؟! كه ناگه اين صدا آمد!

«بخوان!» ... اما جوابى بر نمى خيزد محمّد سخت مبهوت است گويا، كاش مى ديدم!

صدا با گرمترآوا و شيرين تر بيانى باز مى گويد: «بخوان!» ... اما محمّد همچنان خاموش

دل اندر سينه من باز مى ماند ز كار خويش، گفتى مى روم از هوش زمان، در اضطراب و انتظار پاسخش، گويى فرو مى ماند از رفتار-

و «هستى» مى سپارد گوش پس از لختى سكوت- امّا كه عمرى بود گويى- گفت:

«من خواندن نمى دانم» همان كس باز پاسخ داد:

«بخوان! [اينك] به نام پرورنده ايزدت كو آفريننده ست ...»

ص:130

و او مى خواند، اما لحن آوايش ... به ديگر گونه آهنگ است

صدا گويى خدا رنگ است مى خواند! ...

«بخوان، [اينك] به نام پرورنده ايزدت، كه آفريننده است ...» درودى مى تراود از لبم بر او

درودى گرم غروب است و افق گلگون و خوشرنگ است

و من بنشسته ام اين جا، كنار غار پرت و ساكتى، تنها كه مى گويند روزى، روزگارى مهبط وحى خدا بوده ست،

و نام آن «حرى» بوده ست. و در اطراف من، از هيچ سويى ردّ پايى نيست

و دور من، صدايى نيست ...

سيد على موسوى گرمارودى

سيماى محمّد (ص) در آينه شعر فارسى/ 237

ص:131

كتاب نامه

1- اكرامى، محمود: دريا تشنه است، چاپ اول، انتشارات انصار، 1376.

2- امين پور، قيصر: تنفس صبح، چاپ دوم، انتشارات حوزه هنرى سازمان تبليغات

اسلامى، 1364.

3- بيگى حبيب آبادى، پرويز: گزيده ادبيات معاصر (مجموعه شعر 26)، انتشارات كتاب

نيستان، 1378.

4- تابش، قنبر على (گردآورى): مشرق گلهاى فروزان، چاپ اول، ناشر كتابخانه

تخصصى ادبيات، 1378.

5- ده بزرگى، احد: گزيده ادبيات معاصر (مجموعه شعر 45)، انتشارات كتاب نيستان،

1378.

6- ...: روزنامه قدس، سال سيزدهم، شماره 3583.

7- سپاهى لائين، عليرضا: گزيده ادبيات معاصر (مجموعه شعر 76)، چاپ اول،

انتشارات كتاب نيستان، 1378.

8- شاهرخى، محمود؛ كاشانى، مشفق: سيماى محمد (ص) در آينه شعر فارسى، چاپ دوم، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، 1374.

9- شكوهى، غلامرضا: آهى بر باغ آيينه، چاپ اول، انتشارات ضريح آفتاب، 1376.

10- ...: يك ساغر نگاه [بى تا، بى جا].

11- ...: شهود سبز (برگزيده شعر كنگره ششم طلاب)، به كوشش دبيرخانه كنگره سراسرى شعر وقفه طلاب، چاپ اول، انتشارات حوزه هنرى سازمان تبليغات اسلامى، 1378.

ص:132

12- صاعدى، عبد العظيم: گزيده ادبيات معاصر (مجموعه شعر 52)، چاپ اول، انتشارات نيستان، 1378.

13- عباسى قصرى، كيومرث: گزيده ادبيات معاصر (مجموعه شعر 40)، چاپ اول، انتشارات نيستان، 1378.

14- عزيزى، احمد: شرجى آواز، چاپ اول، انتشارات برگ، 1368.

15- ...: ملكوت تكلم، چاپ اول، انتشارات روزنه، 1372.

16- قزوه، عليرضا: شبلى و آتش، چاپ اول، انتشارات اهل قلم، 1374.

17- گودرزى، يد الله (به كوشش): ناگهان بهار (مجموعه غزل شاعران حوزه علميه قم)، چاپ اول، مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى قم، 1373.

18- ...: ماهنامه نيستان- شماره 23.

19- مظفرى، سيد ابو طالب: گزيده ادبيات معاصر، (مجموعه شعر 42)، چاپ اول، انتشارات نيستان، 1378.

20- معلم، على: رجعت سرخ ستاره، چاپ اول، انتشارات حوزه هنرى، 1360.

21- موسوى گرمارودى، سيد على: دستچين، چاپ اول، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1368.

22- مير جعفرى، سيد اكبر: گزيده ادبيات معاصر (مجموعه شعر 61)، چاپ اول، ناشر

كتاب نيستان، 1378.

23- مير جعفرى، سيد اكبر: حرفى از جنس زمان، چاپ دوم، ناشر قو، 1377.

24- وحيدى، سيميندخت: موجهاى بى قرار، چاپ اول، مؤسسه چاپ و انتشارات حديث، 1375.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109